وقتی به آینه نگاه کرد، تعداد خیلی زیادی ماشین را پشت سرش دید که راننده‌هایشان با عصبانیت دستشان را گذاشته بودند روی بوق و به صورت ممتد بوق می‌زدند. ولی نمی‌دانست چرا بوق می‌زنند. یکی از همان راننده‌ها سرش را از ماشین آورد بیرون و گفت: حیوون همه رو عنتر خودت کردی. راه بیفت » به جلو نگاه کرد. ماشینی نبود. تازه فهمید که دارند برای او بوق می‌زنند. چراغ سبز شده بود و او در فکر و خیال نویسندگی فرو رفته بود. وقتی چراغ قرمز بود، نگاهش افتاده بود به کتابفروشی آن طرف چهارراه که همیشه یک پیرمرد با عینک ته‌استکانی داخلش نشسته بود و یک کتاب جلدآبی می‌خواند. انگار کتابهایی که جلدشان آبی نیست ارزش خواندن ندارند. سمت چپ کتابفروشی همیشه یک دستفروش نشسته بود. زمستانها لبو پخته می‌فروخت و تابستانها بستنی آلاسکا.

از وقتی که ده ساله بود می‌رفت جلوی کتابفروشی و کتابها را نگاه می‌کرد و می‌دید که دستفروش همیشه با پیرمرد کتابفروش شوخی می‌کند: دو سه تا از اون کتابهاتو بده به من. کاغذشون به دردم می‌خوره. توشون می‌خوام لبو بزارم بدم دست مشتری » و پیرمرد همیشه لبخند می‌زد. از همان موقع دوست داشت نویسنده بشود. فکر می‌کرد نویسنده‌ها خوشبخت‌ترین آدم‌های این کره خاکی هستند. نه به این دلیل که نویسندگی خیلی شغل مهمی است. چون نویسنده‌ها کسانی هستند که مجبور نیستند شب زود بخوابند فقط به این خاطر که باید صبح زود بیدار شوند. هر چه بزرگتر شد بیشتر متوجه خنده‌دار بودن استدلالش شد. در سالهای دوره راهنمایی بود که کتاب آزردگان را خواند. داستایوفسکی با آن ادبیات خاصش بدجوری روی ذهن ساده‌اش تاثیر گذاشته بود. البته داستایوفسکی انتخاب خودش نبود. چون برادر بزرگترش که داشت دیپلم می‌گرفت یک سری از کتابهای داستایوفسکی را جایزه گرفته بود، او هم بالاجبار می‌خواند. گزینه دیگری نداشت. جنایت و مکافات ذهنش را بدجور به هم ریخته بود. مدام به این فکر می‌کرد که اگر او جای راسکولنیکوف بود چه کار می‌کرد. یک سره به فکر جنایت و مکافات بود. احساس می‌کرد راسکولنیکوف واقعی است. فکر می‌کرد مسوولیتش خیلی سنگین است. هر چه باشد داستایوفسکی منتظر بود ببیند او چه کار می‌کند تا همان را کتاب کند. از نگاه مردم کوچه و خیابان نفرت داشت. فکر می‌کرد همه او را قاتل می‌دانند. از کنار گشت ارشاد هم با ترس و لرز رد می‌شد. کارش از هم‌ذات پنداری گذشته بود. او خود اصلی بود. تا چند سال این حس را داشت. تا اینکه روزی پشت چراغ قرمز این‌قدر در رویای نویسندگی بود که نفهمید چراغ سبز شده و ماشین‌های پشت‌سرش همه در حال بوق زدن هستند. وقتی حرکت کرد و به سمت چپ پیچید هنوز دویست سیصد متر بیشتر نرفته بود که پلیس  ماشینش را متوقف کرد. قبل از اینکه از جایش تکان بخورد یک پلیس نزدیک شد و در را باز کرد و او را بیرون کشید و صورتش را به کاپوت جلوی ماشین چسباند و در حالی که داشت به او دستبند می‌زد گفت: شما به اتهام قتل خانم آلیونا ایوانوونا دستگیر می‌شوید. هر حرفی بزنید ممکن است علیه خودتان در دادگاه استفاده شود . »


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها