دوم ابتدایی بودم. توی یک کلاس سی چهل نفره نشسته بودیم. نمیدانم سر کدام کلاس بودیم. البته مهم هم نیست چون آن زمانها، بچههای دوم ابتدایی فقط فارسی داشتند و ریاضی. خلاصه سر کلاس فارسی یا ریاضی بودیم که در زدند. مدیر مدرسه با معلم بهداشت آمدند سر کلاس. نمیدانم این پدیده معلم بهداشت فقط مخصوص آن زمان بود یا الان هم هست؟ به هر حال، معلم بهداشت یک خانم میانسال بود که نسبت به معلم خودمان - خانم محسنی - بداخلاقتر به نظر میرسید. خانم بهداشت از پای تخته سیاه یک گچ سفید برداشت و آمد روی یکی از موزاییکهای کلاس خط کشید و پای تخته هم یک سری نوشتههای عجق وجق در جهتهای مختلف کشید که بعدها فهمیدم E انگلیسی است و یکییکی به بچهها میگفت بیایند پشت خط بایستند و بگویند نوشتهها کدام طرفی هستند. نوبت من که شد رفتم و همه را درست جواب دادم. اما معلم گفت شما فردا ولیات را بردار با خودت بیاور مدرسه. حالا با خودت نیاوردی هم مهم نیست فقط بگو بیاید. {:
فردایش مادرم آمد مدرسه. معلم بهداشت گفته بود چشم پسرتان ضعیف است. زودتر ببریدش پیش چشمپزشک. این شد که دو سه روز بعدش با پدرم رفتیم پیش چشمپزشک. دکتر نگاه کرد و چند تا قرص شیشهای به من داد و گفت برو یک ماه دیگر بیا. اگر یک ماه دیگه خوب نشده باشی باید عینک بزنی. من هم رفتیم و یک ماه هر شب قرص خوردم. بعد از یک ماه که رفتیم پیش دکتر حرفی نزد. فقط روی کاغذ یک چند تا شماره انگلیسی نوشت و داد دستمان . اولین عینکم یک قاب چند رنگ داشت بزرگ داشت. این قدر بزرگ بود که هر دو چشمم پشت یک طرف عینک جا میشدند. الان وقتی به آن عینک فکر میکنم یاد عینک آلی مکگرگور توی فیلم داستان عشق میافتم. اینکه عینک چه شکلی بود یا نبود مهم نیست، مهم این است که من از عینک زدن خجالت میکشیدم. توی خانه عینک همیشه روی چشمم بود ولی وقتی از خانه میرفتم بیرون عینک را هم توی کیفم میگذاشتم. حق داشتم خب. توی مدرسه صدایم میکردند عینکی . (ادامهاش به علت مسائل اخلاقی حذف شد)، چهارچشم و . من هم که خیلی خجالتی بودم عینک نمیزدم. خلاصه همین عامل باعث شد شماره چشمم روز به روز بیشتر بشود. حالا بگذریم از اینکه تقریبا دو ماه یکبار عینکم میشکست و باید عینک جدید سفارش میدادیم. . سالها از آن تاریخ گذشته. دهها عینک مختلف عوض کردهام. با مدلهای مختلف، شیشهها و فریمهای مختلف. بارها و بارها در حسرت گلکوچیک ماندهام. بارها و بارها در حسرت این ماندهام که توی آفتاب عینک آفتابی بزنم. بارها در حسرت این ماندهام که از یک جای سرد وارد یک جای گرم بشوم و شیشه عینکم بخار نکند. و دهها حسرت دیگر. ولی اگر در کل زندگیام یک همراه خوب و باوفا داشته باشم همین عینک است. هیچوقت ترکم نکرد. هیچوقت هم ترکم نخواهد کرد. اصلاً عینک ناموس من است.
درباره این سایت