وقتی لیست نامزدهای بهترین فیلم گولدن گلاب را دیدم با فیلم get out آشنا شدم. به صفحه imdb این فیلم سر زدم. نمره بالای فیلم توجهم را جلب کرد. بعدها که لیست نامزدهای اسکار ۲۰۱۸ هم منتشر شد این فیلم را جزء نامزدهای بهترین فیلم دیدم. در نتیجه تصمیم گرفتم به تماشای فیلم بنشینم.
فیلم get out اولین فیلم بلند جوردن پیل و محصول سال ۲۰۱۷ است. این فیلم در ژانر ترسناک و معماگونه ساخته شده است. برو بیرون» داستان رابطه عاشقانه یک پسر سیاهپوست و یک دختر سفید پوست است که برای شرکت در یک مراسم به خانه پدری دختر میروند. داستان از تصادف ماشین رز با یک آهو آغاز میشود و پس از آن رفتارهای عجیب و غریب پیشخدمتهای زن و مرد خانه نشان میدهد با یک فیلم معمایی طرف هستیم. فیلم تا میانههای خود کاملاً جذاب و گیراست ولی از نیمه دوم به بعد که داستان تقریباً مشخص میشود گیرایی خود را از دست میدهد و کسلکننده میشود. دقیقاً زمانی که فیلم از حالت معماگونه به حالت علمی- تخیلی تبدیل میشود فیلم جذابیت خود را از دست میدهد.
ادامه مطلب
من یک لپتاپ hp دارم که وقتی روی آن هر توزیعی از لینوکس را نصب میکنم با مشکل درایور وایفای روبرو میشوم. کارت شبکه وایرلس لپتاپ من realtek است. مدل 8723be . در نسخههای قدیمیتر توزیعهای مختلف که وایفای به صورت کامل غیرفعال بود. در نسخههای جدیدتر هم وایفای فعال است و شبکه وایرلس را هم میشناسد ولی چون آنتن آن بسیار ضعیف است در نتیجه فقط به صورت نصفه و نیمه نزدیکترین شبکه را میشناسد و به همین ضعف آنتن سرعت اینترنت هم در اکثر مواقع ضعیف است. برای حل این مشکل در مخازن دبیان درایور مخصوصی طراحی شده است که میتوان با نصب آن مشکل را حل کرد ولی در اوبونتو و مانجارو که من نصب کردهام درایور اختصاصی وجود ندارد. در نتیجه گیکهای گیتهابی درایور مخصوصی را نوشتهاند. اگر وایفای شما به شبکه وایرلس خودتان وصل میشود ولی آنتن آن ضعیف است و شبکههای دیگر را نمیشناسد قبل از نصب درایور گیتهابی اول این کاری که میگویم را انجام بدهید. این کار روی اوبونتو 18.04 جواب میدهد. یک ترمینال باز کنید و داخل آن بنویسید:
sudo modprobe -r rtl8723be sudo modprobe rtl8723be ant_sel=1
ادامه مطلب
میگفتند شوهرش مرده. استاد ادبیات ما بود در دانشگاه. زنی حدود ۵۰ ساله. بسیار آرام و خندهرو. همیشه آن کیف چرمی قهوهایاش را به جای اینکه از دسته بگیرد میزد زیر بغلش و و با آن عینک تهاستکانی با هر کسی که در مسیرش بود سلام و علیک میکرد. دانشجوی کارشناسی که بودم با استاد سه درس مختلف گذراندم. ادبیات عمومی، تاریخ ادبیات ایران و تاریخ ادبیات جهان. او تنها استادی بود که هیچ وقت سر کلاسش غیبت نکردم. همه جلسهها را با عشق رفتم و فقط منتظر بودم که درس تمام بشود. درسش که تمام میشد میگفتیم: استاد از شعراتون نمیخونید؟» لبخندی میزد و کیف قهوهایاش را باز میکرد و یک دفتر کهنه از آن میآورد بیرون. دفتر شعرش بود. بارها به او گفتیم استاد چرا شعرهاتون رو چاپ نمیکنید؟» هر بار هم میگفت که این شعرها را برای دل خودم نوشتهام نه برای چاپ کردن». دفترش را باز میکرد. توی هر صفحه یک شعر نوشته بود. فقط غزل میگفت. عاشق خودش و شعرهایش بودم. دفتر را که باز میکرد چند ورق میزد و یکی را به دلخواه خودش انتخاب میکرد. اول شعر را برای خودش میخواند. بعد با همان صدای خسته و لرزان شدت صدا را بالا میبرد. عاشق این لحظات بودم. دو سه بیت که میخواند اشکش جاری میشد. وقتی شعرش تمام میشد بچهها یکییکی از کلاس میرفتند بیرون. همیشه آخرین نفر بودم. صبر میکردم همه بروند تا راحت به او بگویم استاد شعرتون خیلی قشنگ بود».
من را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت تو بهترین دوست من در دانشکده مدیریت هستی. یک بار توی برگه امتحانی برایش یک شعر نوشتم. بعدا که من را دید گفت شعرت خیلی خوب بود. روی فضاسازی بیشتر کار کن.
از بین تمام شعرهایش یکی را از همه بیشتر دوست داشتیم. یک شعری که اسمش را گذاشته بودیم شعر مودبه . از زبان دختری بود که با شرم و حیای خاصی خیلی رسمی با یک پسر حرف میزند. هنوز که هنوز است این شعر را از حفظم. سالها گذشته است از آن زمانی که این شعر را شنیدم، ولی هر وقت به یاد این شعر میافتم حس زیبایی را که وقتی در خانه خودش همراه با برادرش نشسته بود و داشت شعر مودبه را میخواند برایم تداعی میشود. بیت اولش این طور بود:
مقدور هست درد دلی با شما کنم؟
یا گاه نام کوچکتان را صدا کنم؟
اصلاً امید هست که با دستهایتان
این دستهای غمزده را آشنا کنم؟
او شش ماه بعد از ازدواج شوهرش را در یک حادثه رانندگی از دست داده بود و تا سالهای سال با یاد شوهر از دست رفتهاش فقط شعر میگفت. شعرهایی که هر کدامشان دنیایی بودند. او تا پایان دبیرستان را در مدرسه فرانسویهای تهران درس خوانده بود و یک بار که تازه شروع کرده بودم فرانسه یاد بگیرم یکی از شعرهایش را که خودش به فرانسه ترجمه کرده بود برایم خواند. فقط لبخند زدم و گفتم خیلی زیبا بود. به رویم نیاورد که از شعرش چیزی نفهمیدهام.
چند شب پیش فیلم A kid محصول سال 2016 رو نگاه کردم. فیلم ساخته کاناداست. (خطر اسپویل). داستان فیلم داستان مردیه که ساکن پاریسه و بهش خبر میدن پدرش در کانادا مرده و براش یه بسته گذاشته. این شخص که اسمش متیو هست به کانادا میره که برادرهاش رو ببینه. ولی اتفاقات جالبی براش میفته.
فیلم کلاً به زبان فرانسهاس. وقتی میخواستم فیلم رو نگاه کنم متوجه شدم هیچ زیرنویس فارسی برای این فیلم وجود نداره و کسی ننشسته برای این فیلم زیرنویس فارسی تهیه کنه. خب اولش گفتم فیلم رو با زبان فرانسه نگاه کنم. ولی خب وقتی کمی تند و پیچیده حرف بزنن دیگه چیزی از فرانسه نمیفهمم. به خصوص این فیلم که دیالوگهای اساسی داره. در نتیجه سعی کردم با زیرنویس فرانسه ببینمش. ولی بازم دیدم سرعت خوندن فرانسهام زیاد نیست. در نتیجه به زیرنویس انگلیسی پناه بردم و ترجمه بسیار بد فرانسه به انگلیسی رو تحمل کردم و فیلم رو تموم کردم. حتی بعضی جاها میفهمیدم که فرانسه داره چی میگه ولی زیرنویس انگلیسی یه چیز دیگه میگفت. به هر حال فیلم رو بسیار فیلم لطیف و دوستداشتنی دیدم و فهمیدم آدمها میتونن خیلی بیشتر از چیزی که هستن مهربون باشن و رابطه پدری و فرزندی رابطهایه که میتونه یه مرد 34 ساله رو از پاریس بکشونه به مونترآل تا به مراسم پدری که هیچوقت ندیده بره و دوست داشته باشه برادرهاش رو از نزدیک ببینه. باقی داستان رو لو نمیدم. اگر دوست داشتید این فیلم رو ببینید،
اینجا میتونید دانلودش کنید.
فرض کنیم که شما بر اساس کار و نیازتون باید به صورت مداوم به سرور یا سرورهای مختلفی به صورت ssh وصل بشید. یه فرض دیگه کنیم که شما هم مثل من از سیستم عامل لینوکس استفاده میکنید و هر بار دستور ssh رو توی ترمینال وارد میکنید و پسوورد رو وارد میکنید و باقی ماجرا. امروز میخوام شما رو با یه شرتکات آشنا کنم که فقط با تایپ یک حرف از طریق ssh به سرور مورد نظرتون وصل بشید.
در اولین مرحله وارد ترمینال بشید و sshpass رو نصب کنید. در مورد نحوه نصبش توی توزیعهای مختلف توضیحی نمیدم. sshpass چی کار میکنه؟ sshpass باعث میشه شما هر بار مجبور نباشید پسوورد وارد کنید. در مرحله دوم باید توی ترمینال دستور زیر رو بزنید و فایل مربوطه رو باز کنید.
sudo nano ~/.bash_aliases
چون قول دادیم که فقط با یک حرف به سرور ssh وصل بشیم پس به عنوان مثال حرف a رو انتخاب میکنم تا هر وقت توی ترمینال حرف a رو زدیم و اینتر کردیم به سرورمون وصل بشیم. توی فایلی که باز کردیم این عبارت رو بنویسید.
alias a='sshpass -p 'PASSWORD' ssh USER@IP'
به جای PASSWORD پسووردتون رو بنویسید. به جای USER یوزر خودتون رو بنویسید. مثلاً root. به جای IP هم که آی پی سرور رو بنویسید. اگر هم پورت ssh رو عوض کردید بعد از آی پی یه فاصله بندازید و بنویسید
-p NUMBER OF PORT
با این روش حتی میتونید از port forwarding هم استفاده کنید که بهتره خودتون این قسمت رو آزمایش کنید. عمده استفاده من از اتصال به سرور ssh همین پورتفورواردینگه. :)
در مرحله آخر فایلی که ویرایش کردیم رو باید ریلود کنیم. پس یا دستور زیر رو بزنید یا سیستم رو ریستارت کنید.
source ~/.bash_aliases
تمام شد. از این به بعد هر وقت ترمینال رو باز کنید و حرف a رو بنویسید و اینتر کنید مستقیماً به سرور مورد نظرتون وصل میشید.
خیلی سال قبل فیلم بیخوابی یا insomnia را دیدم. ولی دو سه شب پیش جایی بودم که این فیلم را گذاشتند و من هم از خدا خواسته این فیلم را نگاه کردم. هر چه باشد کریستوفر نولان یکی از کارگردانهای مورد علاقه من است و تقریبا همه فیلمهایش را دیدهام و دوست دارم. دو نفر از بازیگرهای مورد علاقه من هم در این فیلم بازی کردهاند. آل پاچینو که سید و سالار تمام بازیگران حال حاضر دنیاست و رابین ویلیامز فقید که حالت چهرهاش طوری است که هیچ وقت نمیفهمی میخندد یا گریه میکند. در هر حال این فیلم را دوباره دیدم و ترجیح دادم دو سه خطی در موردش بنویسم.
بیخوابی از آن دسته فیلمهایی است که تا مدتها بعد از تماشای فیلم هم شما پیش خودتان به نتیجه نمیرسید که در نهایت نتیجهاش چه شده؟ فیلم سه بازیگر دارد که هر سه برنده اسکار شدهاند. هم آل پاچینو، هم رابین ویلیامز و هم هیلاری سوانک. آل پاچینو به خاطر فیلم بوی خوش زن. رابین ویلیامز به خاطر فیلم گود ویل هانتینگ و هیلاری سوانک به خاطر فیلم پسرها گریه نمیکنند. فکرش را بکنید کریستوفر نولان چه کارگردان پرتوانی باید باشد که از سه بازیگری که جایزه اسکار بردهاند و هر یک برای خود غولی هستند چه بازیهای درخشانی میگیرد در حالی که در زمان ساخت این فیلم فقط 31 سال داشته.
داستان فیلم در آلاسکا اتفاق میافتد. جایی که روز و شب کمی مفهوم متفاوتتری نسبت به تجربه اکثر مردم دنیا دارد. به خاطر اینکه حتی در نیمه شب هم آفتاب وجود دارد و پلیسهای محلی به ویل دورمر (آل پاچینو) میگویند که نمیتواند برای تحقیقات به مدرسه برود. چون الان ساعت 10 شب است. به خاطر نور دائمی آفتاب دورمر نمیتواند بخوابد. او چند روز بیداری را تحمل میکند و همکارش را با تیر میزند. ولی در نهایت بیننده متوجه نمیشود که همکاراو به صورت تصادفی تیر خورده یا دورمر عمداً به او شلیک کرده است.
با تمام نقاط قوت فیلم وقتی به مقایسه این فیلم با فیلمهای دیگر کریستوفر نولان بپردازیم میفهمیم که سطح فیلم پایینتر از باقی فیلمهایش است. فیلم قبلی او ممنتو بود که بیننده را مجبور میکرد به صورت مع فکر کند و به قضایا نگاه کند. فیلمهای بعدی او هم فیلمهای بسیار خوبی بودند: تلقین، سه گانه بتمن، اینترستلار، پرستیژ و … از نظر سطح بالاتر از بیخوابی بودند ولی این دلیلی بر ضعیف یا حتی متوسط بودن بیخوابی نیست. این فیلم در نوع خودش بینظیر است. این سطح پایینتر هم شاید به این دلیل باشد که بیخوابی تنها فیلمی است که نولان در نوشتن فیلمنامه آن مشارکت نداشته است.
کتاب تاریخ سری جنایتهای استالین را الکساندر آرلوف نوشته است. الکساندر آرلوف نام مستعار یکی از مسئولین رده بالای سازمان اطلاعات شوروی بود که بر اساس تمام تجاربی که در اثر کار در سیستم استالینی به دست آورده بود، این کتاب را به رشته تحریر در آورد. الکساندر آرلوف که در انتهای کتاب شاهد افشای نام اصلی او توسط ویراستار کتاب خواهیم بود در پیشگفتار کتاب اعلام میکند که به هیچ حزب و گروه ی وابستگی ندارد و تنها تا سال ۱۹۳۸ عضو حزب کمونیست بوده است. علاوه بر فعالیتهای فراوان در داخل اتحاد شوروی در خارج از اتحاد شوروی هم فعالیتهای فراوانی داشته است. از جمله در جنگ داخلی کشور اسپانیا، مشاور دولت جمهوریخواه اسپانیا بوده است. ولی در دوازدهم جولای ۱۹۳۸ رابطه خود را با رژیم استالین قطع کرده است.
همانطور که میدانید استالین از سال ۱۹۳۷ شروع به نابود کردن تمام دستیاران مورد اعتماد خود کرد تا کسی از آنها نتواند شاهد جنایات او باشد. در بهار ۱۹۳۷ کلیه مسئولان برجسته سازمان امنیت و کلیه بازپرسانی که طبق دستور استالین از رهبران به زنجیر کشیده حزب بلشویک اعتراف دروغین گرفته بودند، بدون بازجویی و محاکمه اعدام شدند. در ادامه هزاران نفر از کارکنان سازمان امنیت که بنا بر شغل و موقعیت خود امکان دسترسی به اطلاعات سری جنایتهای استالین را داشتند تیرباران شدند.
پس از این اتفاقات و در حالیکه آرلوف در اسپانیا حضور داشت از بیم جان خویش دیگر به شوروی برنگشت. ولی نمیتوانست به صورت آشکار ارتباط خود را با رژیم استالین قطع کند زیرا مادر آرلوف و مادر همسر او همچنان در مسکو بودند. در ماه آگوست ۱۹۳۷ اسلوتسکی رئیس اداره امور خارجی سازمان امنیت برای آرلوف تلگرافی ارسال میکند که مامورین مخفی هیتلر و ژنرال فرانکو تصمیم گرفتهاند آرلوف را بند و اطلاعات سری شوروی را به دست بیاورند. در نتیجه سازمان امنیت گروهی را به اسپانیا خواهد فرستاد که مراقب آرلوف باشند. ولی آرلوف دریافت که این گروه به قصد ترور آرلوف خواهند آمد. به همین خاطر آرلوف اعلام کرد که نیازی به این گروه نیست و خود امنیت خود را تامین خواهد کرد.
در ادامه آرلوف به همراه همسر و فرزندش به فرانسه رفت و بر خلاف دستور سازمان امنیت مبنی بر بازگشت او به شوروی با کشتی و به همراه خانوادهاش به کانادا رفت. وقتی آرلوف به کانادا رسید نامه مفصلی به استالین نوشت و اعلام کرد که در مورد او چگونه فکر میکند و استالین را تهدید کرد که هر گاه خیال بدی نسبت به مادر و مادرزنش در سر داشته باشد، همه مطالبی را که میداند به اطلاع همگان میرساند. برای اینکه استالین بفهمد این یک تهدید بیپایه و اساس نیست فهرستی از جنایتهای او را در نامه ذکر کرد. یک ماه بعد از کانادا به آمریکا رفت و در واشنگتن تقاضای پناهندگی ی کرد. ۱۴ سال در برابر مامورین مخفی استالین که قصد ترور او را داشتند پیروز بود. در سال ۱۹۵۳ تصمیم گرفت کتاب تاریخ سری جنایتهای استالین را منتشر کند. زیرا حدس میزد که تا این زمان مادر و مادر همسرش دیگر زنده نیستند. قبل از انتشار این کتاب استالین درگذشت و وقتی کتاب منتشر شد که استالین در قید حیات نبود.
آرلوف کتاب تاریخ سری جنایتهای استالین را با یکی از بزرگترین فریبکاریها و نیرنگهای استالین یعنی قتل وف آغاز کرد و به صورت کاملاً مفصل و با جزئیات کامل به بیان این اتفاق پرداخت. قتل وف سرآغازی شد بر تمام جنایات استالین. علاوه بر اینکه یک عضو ساده حزب کمونیست را برای قتل وف فریب دادند و مقدمات قتل او را فراهم کردند، تمام افراد مورد نظر استالین به بهانه همدستی در قتل وف و تروتسکیست بودن اعدام شدند. در کتاب تاریخ سری جنایتهای استالین تمام مطالب (به جز دو یا سه مورد) به صورت رسمی و متکی بر شهادت شاهدان عینی و غیر قابل انکار هستند. و خیلی از محققان اثر آرلوف را از نظر صحت روایات قابل قبول میدانند.
اما نکتهای که ویراستار کتاب اعلام میکند این است که آرلوف نه تنها یکی از روسای برجسته سازمان امنیت شوروی بود بلکه یک شخصیت حزبی هم بود. و با تلاش فراوان استالین را در نقطه مقابل لنین قرار داده است. یعنی لنین را در مقام خیر و استالین را در مقام شر به نمایش در آورده است. در نتیجه همه دوستان و اطرافیان لنین مثل تروتسکی، زینویف، کامنف، بوخارین و ریکوف را به صورتی آرمانی مجسم کرده است. بسیاری از همین افراد پس از مرگ لنین از قدرتطلبی تروتسکی به هراس افتادند و با استالین همدست شدند و علیه تروتسکی به فعالیت پرداختند. آنها تروتسکی را سرنگون و تبعید کردند. پس از این ماجرا استالین با بوخارین متحد شد تا کار زینویف و کامنف را بسازد. پس از اعدام این دو نفر نوبت خود بوخارین بود که توسط استالین نابود شود. آرلوف در ایالات متحده آمریکا پانزده سال با مبلغ ۲۳ هزار دلاری که با خود داشت زندگی بسیار محقرانهای را دست و پا کرد. بعد از اینکه به کلیولند مهاجرت کرد پنج سال مداوم در کتابخانه عمومی شهر نگارش کتاب تاریخ سری جنایتهای استالین را پی گرفت. در سال ۱۹۵۱ دستنویس کتاب آماده شد. یک سال و نیم طول کشید که کتاب به زبان انگلیسی ترجمه شود. پس از انتشار کتاب تازه مقامات آمریکایی فهمیدند ژنرال آرلوف پانزده سال به صورت پنهانی در کشورشان زندگی میکرده است. حتی سالها پس از چاپ کتاب هم تلاشهایی برای ترور او انجام شد. آرلوف در هفتم آپریل ۱۹۷۳ یک سال و نیم بعد از مرگ همسرش درگذشت. الکساندر آرلوف کسی نبود جز لو فلدبین.
به نظرم مارک رافالو یکی از بهترین بازیگران نسل جدید سینمای هالیوود است. از نظر من بعد از رابرت دنیرو و آل پاچینو دنیای سینما بازیگری که ویژگیهای یک فوق ستاره را داشته باشد، به خود ندیده است. شاید برخی جرقههایی از ابرستاره بودن را نشان داده باشند ولی هیچ ستارهای فروغ دائمی نداشته است. بعضی از بازیگران نسل نو هم هستند که بازیهای فوقالعاده درخشانی ارائه میدهند و در بسیاری از فیلمهای مطرح بازی میکنند ولی هیچوقت در ذهن تماشاگران نقش یک بازیگر محبوب و فوق ستاره را پیدا نمیکنند. من مارک رافالو را یکی از این بازیگران میدانم. چند روز قبل به تماشای فیلم begin again نشستم. پس از تماشای فیلم به جستجویی سریع در اینترنت در مورد این فیلم پرداختم. در حین جستجو متوجه شدم که چند روز دیگر (22 نوامبر) سالروز تولد مارک رافالو است.
فیلم دوباره شروع کن (begin again) یک فیلم موزیکال با هنرنمایی مارک رافالو و ا نایتلی بازیگر انگلیسی و کارگردانی جان کارنی ایرلندی است. این فیلم محصول سال 2013 سینمای هالیوود است. دن (مارک رافالو) یک تهیهکننده سابقاً موفق صنعت موسیقی است که به صورت اتفاقی آهنگی را از دختری جوان به نام گرتا (کایرا نایتلی) میشنود و به او پیشنهاد تهیه یک آلبوم را میدهد. گرتا که در زمینه سرودن شعر و خوانندگی و نوازندگی هم فعالیت میکند همیشه زیر سایه معشوقش دیو کول قرار دارد. دیو هم در آستانه بستنن قرارداد با یک کمپانی موسیقی است و پس از معروفیت به گرتا خیانت میکند. آشنایی گرتا و دن درست در زمانی اتفاق میافتد که گرتا دیو را ترک میکند و به صورت موقت با یکی از دوستانش زندگی میکند.
اما دن مدتهاست که یک تهیهکننده و استعدادیاب شکستخورده به حساب میآید اسیر الکل شده است و از زن و دخترخود هم جدا شده و تنها زندگی میکند. او طوری اعتبارش را از دست داده که از شرکتی که خودش آن را تاسیس کرده اخراج میشود. آشنایی با او با گرتا دقیقاً در همین زمان اتفاق میافتد. داستان دوباره شروع کن دقیقاً به همین شکل که بیان شد روایت میشود. اتفاقات از ابتدا آغاز میشوند تا به مبدا اصلی فیلم یعنی شنیدن آهنگ گرتا در بار برسد. از اینجا به بعد داستان یک داستان خطی میشود و دو قهرمان فیلم با تشکیل یک تیم سعی در ساخت یک آلبوم متفاوت دارند. آلبومی که باعث میشود دن دوباره به شرکت بازگشته و به زندگی خود هم سر و سامانی بدهد. یکی از ویژگیهای begin again را میتوان به منطقی بودن در وفاداری به ژانر موزیکال فیلم دانست. مانند بسیاری از فیلمهای موزیکال دیگر ناگهان تعدادد زیادی نوازنده و رقصنده در عجیبترین حالتهای ممکن را ندارد و کاملاً خود را به دنیای واقعی نزدیک کرده است و به همین دلیل بسیار باورپذیر شده است.
این فیلم موسیقی را در لایههای مختلف فیلمنامه پنهان کرده است. مثلاً گرتا با شنیدن موسیقی دیو در آشپزخانه به خیانت او پی میبرد و دن هم با استفاده از موسیقی اقدام به بهبود رابطه نه چندان دوستانه با دخترش میکند و یا اینکه گرتا با نواختن و خواندن یک موسیقی فیالبداهه از پشت تلفن برای دیو حس نفرت خود را به او نشان میدهد. دیو هم در موسیقی آخر فیلم احساس خود را به گرتا نشان میدهد. سکانسهای گوش دادن مشترک دن و گرتا به موزیکهای روی گوشیهایشان هم وفاداری فیلمنامه به سبک موزیکال را به نمایش میگذارد. از صنعت موسیقی در فیلم دوباره شروع کن که بگذریم به بخش رمانتیک آن میرسیم. داستان همیشگی عشق یک دختر و پسر که با معروف شدنن پسر به بنبست میرسد. اینجا موسیقی به جای کارکرد مثبت، اثر منفی روی روابط گرتا و دیو گذاشته است. نکته جالب اینکه جدایی دن و همسرش هم به خاطر موسیقی بوده است. همسر دن در یک کنفرانس با یک خواننده آشنا شده و دن را ترک میکند که با او ازدواج کند. در حالیکه او از جدایی از همسر خود پشیمان شده است. نکته جالب در مورد این فیلم اینکه جان کارنی ابتدا اسکارلت جوهانسن را برای نقش گرتا در نظر گرفته بود ولی بعداً تغییر عقیده داده و کایرا نایتلی را انتخاب میکند. به همین خاطر کایرا نایتلی مجبور شده نواختن گیتار را یاد بگیرد !
این چند روز اخیر روی لپتاپم توزیع لینوکسی deepin رو نصب کرده بودم. محیط دسکتاپ دیپین اسمش dde هست. به جز خود دیپین بعضی توزیعهای دیگه مثل آرچلینوکس هم dde رو در مخازنشون قرار دادن. توزیع مانجارو هم یک نسخه داره که روش dde نصبه. البته این توزیع کامیونیتیبیس هست و جزء نسخههای رسمی نیست. دیپین تمام پکیجهای خودش رو از دبیان میگیره ولی مخازن جداگانه و مخصوص خودش رو داره. در واقع دیپین رو میشه فرزند دبیان به شمار آورد.
این توزیع در واقع یه توزیع چینیه. دیپین از سال 2004 به وجود اومد ولی از سال 2015 بود که به صورت عمومی به بنیاد لینوکس پیوست و الان نسخه 15.7 منتشر شده.
نصب دیپین از چیزی که فکر میکنید خیلی راحتتره. در واقع من سادهترین اینستالر رو بین تمام توزیعهای لینوکس در دیپین دیدم. بسیار راحت و زیبا. بر عکس بعضی نصبکنندههایی که حسابی اذیت میکنن مثل آنادای فدورا. وقتی که دیپین نصب میشه خیلی از نرمافزارها همراه با سیستم عامل نصب میشن. بیشتر این نرمافزارها رایگان و بعضی هم پولی هستن. مثل استپاتیفای. بعضی برنامهها هم در دیپین به صورت پیشفرض نیست و نبودشون کمی عجیب به نظر میرسه. مثل LibreOffice. به جای LibreOffice برنامه WPS Office suite وجود داره. خب البته میدونیم که این برنامه با آفیس مایکروسافت سازگاری خوبی داره و اصلاً مشخصه طراحیش هم بر پایه آفیس مایکروسافت بوده. بعضی برنامههای دیپین هم مخصوص خودش هستن. مثلا ترمینال، استور، فایل منیجر، برنامه پخش موزیک و فیلم و …
در یک کلام بگم که دیپین بسیار بسیار زیبا طراحی شده. محیط dde کاملاً چشمنواز و شیکه و یه چیزی بین ویندوز 10 و مک هست. نکته جالب در طراحیش اینه که گزینه تنظیمات به صورت یکپارچه در سمت راست قرار گرفته.
ایرادهایی که من دیدم در دیپین یکی اینه که برنامهها به شدت دیر آپدیت میشن. یعنی به عنوان مثال الان گوگل کروم نسخه 69.0.3497.100 هست. در حالیکه توی مخازن دیپین نسخه 68جدیدترین نسخه موجوده. یا مثلاً الان تلگرام دسکتاپ به روز شده در حالیکه نسخهای که روی دیپین هست هنوز mtproto رو ساپورت نمیکنه. بس که قدیمیه. این مهمترین دلیلی بود که بعد از چند روز تصمیم گرفتم دیپین رو پاک کنم. ایراد دوم دیپین سرعت کم آپدیتش هست. تعداد میرورها در مقایسه با توزیعهای معروف فوقالعاده کمه. میرور اصلی که توی چینه و میرورهای دیگه در نقاط دیگه دنیا. ولی سرعتشون خیلی کمتر از توزیعهای دیگهاس. الان اکثر توزیعهای معروف توی ایران هم میرور دارن در حالیکه نزدیکترین میرور به ما یه سروری در ترکیه بود. ضمن اینکه گزینهای برای انتخاب سریعترین سرور هم وجود نداره .
عیب او جمله بگفتی هنرش نیز بگو. اول اینکه بسیار زیباست. آیهای بسیار زیبایی داره. سریعه. نصبش راحته. با درایورهای کارت گرافیک amd و nvidia سازگاری خوبی داره.
در کل از نظر من برای یه مدت کوتاه خوبه ولی استفاده طولانیمدت؟ فکر نکنم. اگر خواستید امتحانش کنید از
اینجا دانلود میشه کرد.
کازوئو ایشیگورو در سال ۱۹۵۴ در ژاپن به دنیا آمد و از پنج سالگی مقیم انگلستان شد. در سال ۱۹۸۲ اولین رمانش به نام چشمانداز پریدهرنگ تپهها» برنده جایزه وینفرد هولتبی شد. رمان دوم او هم که هنرمندی از جهان شناور» نام داشت برنده جایزه کتاب سال ویتبرد شد و در سال ۱۹۸۹ سومین رمانش بازمانده روز» برنده جایزه بوکر شد. شاید بیشترین آشنایی ما با کازوئو ایشیگورو به خاطر همین کتاب بازمانده روز با ترجمه نجف دریابندری باشد. در سال ۱۹۹۵ رمان تسلیناپذیر»، در سال ۲۰۰۰ وقتی یتیم بودیم»، در سال ۲۰۰۵ هرگز ترکم نکن» و در سال ۲۰۰۹ ترانههای شبانه» را منتشر کرد. ترانههای شبانه مجموعهایست از پنج داستان مختلف که حول محور موسیقی میچرخد و مضمون اصلی آن عشق و دوست داشتن و ماندن و ترک کردن است. در واقع قهرمانان تمام این پنج داستان یا نوازنده هستند و یا خواننده. این کتاب توسط مهدی غبرایی به فارسی برگردانده شده و توسط انتشارات اژدهای طلایی در سال ۹۳ به چاپ رسیده است. البته زمان ترجمه کتاب به سالهای قبل بازمیگردد ولی این کتاب در دوره قبل مجوز انتشار نگرفت. ضمن اینکه این کتاب با عنوان شبانهها: پنج داستان درباره موسیقی و شب» با ترجمه علیرضا کیوانینژاد توسط نشر چشمه هم منتشر شده است.
آوازخوان: یک خواننده پا به سن گذاشته آمریکایی به نام تونی گاردنر و همسرش لیندی تصمیم به جدایی گرفتهاند و سفر ونیز آخرین سفر آنهاست. در نهایت خواننده متوجه میشود که دلیل جدایی آنها تصمیم برای بازگشت به صحنه توسط تونی گاردنر است. در نتیجه نیاز است که زن جوانتری جای لیندی را بگیرد.
گر تیغ بارد: داستان سه دوست دوران دانشگاه است که سالها پس از دوران تحصیل با هم ارتباط دارند. امیلی و چارلی با هم ازدواج کردهاند و ریموند هم به عنوان بهترین دوست این دو تلاش میکند رابطه شکرآب شده این دو را بهبود بخشد.
تپههای مالورن: یک نوازنده گیتار برای تمرکز بیشتر در ساخت آهنگهایش به محل تولدش بازگشته و همزمان با آهنگسازی در کافه خواهرش هم کار میکند که آنجا با یک زن و شوهر نوازنده سوئدی آشنا میشود. زوجی که نه در ظاهر بلکه در باطن با هم مشکلات زیادی دارند.
آوازهای شبانه: استیو که نوازنده ساکسیفون است برای اینکه در بازار موسیقی مطرح شود بر خلاف میل خود تن به جراحی پلاستیک میدهد و در هتلی ساکن میشود که لیندی گاردنر (همسر تونی گاردنر در داستان اول) هم حضور دارد.
ویلونسلنوازها: آخرین داستان هم روایتگر ارتباط یک نوازنده مجارستانی با یک زن موسیقیدان آمریکایی است. این زن به تیبور کمک میکند که درکش از موسیقی و نوازندگی را بالا ببرد ولی در پایان متوجه میشود که آن زن تا به حال سازی نزده و نوازندگی نمیداند.
چند ماه قبل بود که کتاب مردی به نام اوه را تمام کردم. این کتاب نوشته فردریک بکمن است و در سوئد مورد استقبال فراوانی قرار گرفت. در نتیجه فرناز تیمورازف که خود ساکن سوئد است آن را مستقیماً از زبان سوئدی به فارسی ترجمه کرده است. قهرمان داستان مردی است به نام اوه که پس از مرگ همسرش تصمیم به خودکشی میگیرد. در این میان شخصی پیدا میشود که به اوه کمک میکند که از آن شیوه زندگی و خلق و خوی عجیبش کمی خارج شود. دست بر قضا این شخص یک زن ایرانی است به نام پروانه.
مردی به نام اوه یک کتاب بسیار ساده با یک داستان کاملاً خطی است. از آن پیچیدگیهای مرسوم در دنیای داستاننویسی خبری نیست. با اینکه اوه یک مرد عبوس و جدی و عملگراست اما شخصیتش به گونهای است که خواننده با او ارتباط برقرار میکند و دوست دارد که خودکشیهای او به سرانجام نرسد. این کتاب با وجود اینکه یک داستان عاطفی است ولی به شدت کمدی هم هست. طنز داستان با وجود ترجمه مناسب موقعیتها کاملاً قابل درک و باورپذیر شده است.
فردریک بکمن متولد 1981 است. به عنوان نویسنده بسیار جوان است. او در سال 2013 موفقترین نویسنده سوئد شناخته شد. بکمن پیش از نویسندگی دانشجوی رشته فقه مسیحی بود ولی آن را رها کرد و به عنوان راننده کامیون و شاگرد گارسون و کارگر در رستورانها و انبارها شروع به کار کرد. از سال 2007 رومهنگاری را شروع کرد و در سال 2012 مردی به نام اوه را به عنوان اولین رمانش نوشت. این رمان به بیش از 25 زبان ترجمه شده است. سال 2015 هم از روی این کتاب فیلمی ساخته شده که حتی نامزد اسکار هم بود. بکمن بعد از مردی به نام اوه رمان دیگری نوشت به نام مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است. این رمان هم بسیار موفق و پرفروش بود که آن را هم فرناز تیمورازف به فارسی ترجمه کرده و نشر نون آن را به چاپ رسانده
دوم ابتدایی بودم. توی یک کلاس سی چهل نفره نشسته بودیم. نمیدانم سر کدام کلاس بودیم. البته مهم هم نیست چون آن زمانها، بچههای دوم ابتدایی فقط فارسی داشتند و ریاضی. خلاصه سر کلاس فارسی یا ریاضی بودیم که در زدند. مدیر مدرسه با معلم بهداشت آمدند سر کلاس. نمیدانم این پدیده معلم بهداشت فقط مخصوص آن زمان بود یا الان هم هست؟ به هر حال، معلم بهداشت یک خانم میانسال بود که نسبت به معلم خودمان - خانم محسنی - بداخلاقتر به نظر میرسید. خانم بهداشت از پای تخته سیاه یک گچ سفید برداشت و آمد روی یکی از موزاییکهای کلاس خط کشید و پای تخته هم یک سری نوشتههای عجق وجق در جهتهای مختلف کشید که بعدها فهمیدم E انگلیسی است و یکییکی به بچهها میگفت بیایند پشت خط بایستند و بگویند نوشتهها کدام طرفی هستند. نوبت من که شد رفتم و همه را درست جواب دادم. اما معلم گفت شما فردا ولیات را بردار با خودت بیاور مدرسه. حالا با خودت نیاوردی هم مهم نیست فقط بگو بیاید. {:
فردایش مادرم آمد مدرسه. معلم بهداشت گفته بود چشم پسرتان ضعیف است. زودتر ببریدش پیش چشمپزشک. این شد که دو سه روز بعدش با پدرم رفتیم پیش چشمپزشک. دکتر نگاه کرد و چند تا قرص شیشهای به من داد و گفت برو یک ماه دیگر بیا. اگر یک ماه دیگه خوب نشده باشی باید عینک بزنی. من هم رفتیم و یک ماه هر شب قرص خوردم. بعد از یک ماه که رفتیم پیش دکتر حرفی نزد. فقط روی کاغذ یک چند تا شماره انگلیسی نوشت و داد دستمان . اولین عینکم یک قاب چند رنگ داشت بزرگ داشت. این قدر بزرگ بود که هر دو چشمم پشت یک طرف عینک جا میشدند. الان وقتی به آن عینک فکر میکنم یاد عینک آلی مکگرگور توی فیلم داستان عشق میافتم. اینکه عینک چه شکلی بود یا نبود مهم نیست، مهم این است که من از عینک زدن خجالت میکشیدم. توی خانه عینک همیشه روی چشمم بود ولی وقتی از خانه میرفتم بیرون عینک را هم توی کیفم میگذاشتم. حق داشتم خب. توی مدرسه صدایم میکردند عینکی . (ادامهاش به علت مسائل اخلاقی حذف شد)، چهارچشم و . من هم که خیلی خجالتی بودم عینک نمیزدم. خلاصه همین عامل باعث شد شماره چشمم روز به روز بیشتر بشود. حالا بگذریم از اینکه تقریبا دو ماه یکبار عینکم میشکست و باید عینک جدید سفارش میدادیم. . سالها از آن تاریخ گذشته. دهها عینک مختلف عوض کردهام. با مدلهای مختلف، شیشهها و فریمهای مختلف. بارها و بارها در حسرت گلکوچیک ماندهام. بارها و بارها در حسرت این ماندهام که توی آفتاب عینک آفتابی بزنم. بارها در حسرت این ماندهام که از یک جای سرد وارد یک جای گرم بشوم و شیشه عینکم بخار نکند. و دهها حسرت دیگر. ولی اگر در کل زندگیام یک همراه خوب و باوفا داشته باشم همین عینک است. هیچوقت ترکم نکرد. هیچوقت هم ترکم نخواهد کرد. اصلاً عینک ناموس من است.
وقتی به آینه نگاه کرد، تعداد خیلی زیادی ماشین را پشت سرش دید که رانندههایشان با عصبانیت دستشان را گذاشته بودند روی بوق و به صورت ممتد بوق میزدند. ولی نمیدانست چرا بوق میزنند. یکی از همان رانندهها سرش را از ماشین آورد بیرون و گفت: حیوون همه رو عنتر خودت کردی. راه بیفت » به جلو نگاه کرد. ماشینی نبود. تازه فهمید که دارند برای او بوق میزنند. چراغ سبز شده بود و او در فکر و خیال نویسندگی فرو رفته بود. وقتی چراغ قرمز بود، نگاهش افتاده بود به کتابفروشی آن طرف چهارراه که همیشه یک پیرمرد با عینک تهاستکانی داخلش نشسته بود و یک کتاب جلدآبی میخواند. انگار کتابهایی که جلدشان آبی نیست ارزش خواندن ندارند. سمت چپ کتابفروشی همیشه یک دستفروش نشسته بود. زمستانها لبو پخته میفروخت و تابستانها بستنی آلاسکا.
از وقتی که ده ساله بود میرفت جلوی کتابفروشی و کتابها را نگاه میکرد و میدید که دستفروش همیشه با پیرمرد کتابفروش شوخی میکند: دو سه تا از اون کتابهاتو بده به من. کاغذشون به دردم میخوره. توشون میخوام لبو بزارم بدم دست مشتری » و پیرمرد همیشه لبخند میزد. از همان موقع دوست داشت نویسنده بشود. فکر میکرد نویسندهها خوشبختترین آدمهای این کره خاکی هستند. نه به این دلیل که نویسندگی خیلی شغل مهمی است. چون نویسندهها کسانی هستند که مجبور نیستند شب زود بخوابند فقط به این خاطر که باید صبح زود بیدار شوند. هر چه بزرگتر شد بیشتر متوجه خندهدار بودن استدلالش شد. در سالهای دوره راهنمایی بود که کتاب آزردگان را خواند. داستایوفسکی با آن ادبیات خاصش بدجوری روی ذهن سادهاش تاثیر گذاشته بود. البته داستایوفسکی انتخاب خودش نبود. چون برادر بزرگترش که داشت دیپلم میگرفت یک سری از کتابهای داستایوفسکی را جایزه گرفته بود، او هم بالاجبار میخواند. گزینه دیگری نداشت. جنایت و مکافات ذهنش را بدجور به هم ریخته بود. مدام به این فکر میکرد که اگر او جای راسکولنیکوف بود چه کار میکرد. یک سره به فکر جنایت و مکافات بود. احساس میکرد راسکولنیکوف واقعی است. فکر میکرد مسوولیتش خیلی سنگین است. هر چه باشد داستایوفسکی منتظر بود ببیند او چه کار میکند تا همان را کتاب کند. از نگاه مردم کوچه و خیابان نفرت داشت. فکر میکرد همه او را قاتل میدانند. از کنار گشت ارشاد هم با ترس و لرز رد میشد. کارش از همذات پنداری گذشته بود. او خود اصلی بود. تا چند سال این حس را داشت. تا اینکه روزی پشت چراغ قرمز اینقدر در رویای نویسندگی بود که نفهمید چراغ سبز شده و ماشینهای پشتسرش همه در حال بوق زدن هستند. وقتی حرکت کرد و به سمت چپ پیچید هنوز دویست سیصد متر بیشتر نرفته بود که پلیس ماشینش را متوقف کرد. قبل از اینکه از جایش تکان بخورد یک پلیس نزدیک شد و در را باز کرد و او را بیرون کشید و صورتش را به کاپوت جلوی ماشین چسباند و در حالی که داشت به او دستبند میزد گفت: شما به اتهام قتل خانم آلیونا ایوانوونا دستگیر میشوید. هر حرفی بزنید ممکن است علیه خودتان در دادگاه استفاده شود . »
اجازه بدهید یک اعترافی بکنم. اولین بار که اسم کتاب وقتی از دو حرف میزنم از چه حرف میزنم را شنیدم، اصلاً فکر نمیکردم که دو به معنی دویدن باشد. فکر میکردم کلمه دو همان عدد ۲ است. پیش خودم خیال میکردم این هم یک رمان دیگر است از هاروکی موراکامی که قبلاً در مورد کافکا در ساحلش اینجا نوشته بودم. ولی وقتی کتاب را گرفتم به دستم و شروع کردم به خواندن متوجه شدم که اولاً منظور از دو ، دویدن است و دوماً این کتاب داستان نیست. دو سه صفحه را که خواندم فکر نمیکردم این کتاب را ادامه بدهم. مگر میشود یک نفر بیاید از دویدنهایش بنویسد و بعد برای دیگران جذاب باشد. به خودم فشار آوردم. تا صفحه ده را خواندم ولی دیگر نتوانستم ادامه ندهم. تا صفحه هشتاد (تقریباً نصف کتاب) را یکنفس خواندم. همانطور که زمان بچگی شیشههای نوشابه کوکا یا زمزم را یک نفس تا آخر سر میکشیدم. به نظرم رسید چقدر این کتاب جذاب است و این نویسنده چقدر قلم قدرتمندی داشته و دارد که داستان دویدنهایش خوانندهای در این طرف دنیا را اینطور مجذوب خود میکند. هاروکی موراکامی اعجوبهایست.
یکی از دوستانم از آن طرف دنیا چند روزی بود که اصرار داشت فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را نگاه کنم. من اصولا آدمی نیستم که زیاد فیلم ایرانی تماشا کنم. ولی از بس این دوست من گیرش سهپیچ بود که من بالاخره رفتم فیلم را پیدا کردم و نشستم به دیدن فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین. فیلم محصول سال هشتاد و چهار است و نویسنده و کارگردانش سامان سالور. جالب اینکه من تا به حال نه تنها اسم این فیلم را نشنیده بودم بلکه اسم سامان سالور را هم ایضا نشنیده بودم و جالبتر اینکه این فیلم بهترین فیلم جشنواره لوکارنو و دو سه جشنواره دیگر هم شده بود و من در خواب غفلت. فیلم به شدت ساده و بیغل و غش است با یک داستاان خطی که کل داستانش را میشود در یک خط خلاصه کرد. محسن نامجو هم در این فیلم بازی کرده است.
فیلم از آن دسته فیلمهایی است که میرود روی اعصاب آدم. ذهنت را خطخطی میکند و نمیدانی چطور آن را تفسیر کنی. فیلم فلسفه خاصی دارد و تمام فلسفهاش عشق است. عشق یدی به دختری که حتی آدرسش را هم دارد اشتباه میکند. عشق صدری به یک جسد مرده و رفتار دوگانه عباس نسبت به یدی و دختری که معشوقه یدی نیست. بدون تعارف از چند ساعت قبل که فیلم را دیدهام عجیب حس و حال غریبی پیدا کردهام. آیا در دنیای واقعی هم ممکن است کسی دیگری را به این اندازه دوست داشته باشد؟ امکان دارد یک نفر عاشق مردهای بشود و برایش آن قدر تلاش بکند؟ ما خودمان برای نگه داشتن عشقهای زندهمان چه کار کردهایم؟ چقدر انرژی گذاشتهایم؟ من که بعید میدانم. احساس میکنم تقریبا همه ما اگر کسی را دوست داریم به خاطر خودمان دوستش داریم نه به خاطر خودش. دوستش داریم که پیش ما باشد. تنهایی ما را از بین ببرد. به ما محبت کند. با ما بخوابد. با ما بیدار شود. اما تا به حال به این فکر کردهاید که کسی را دوست داشته باشید، برایش همه کار بکنید طوری که نه تنها به او نرسید بلکه حتی او خبردار هم نشود؟ نداند که شما برایش چه کار کردهاید؟ اگر اینطور است، اگر اینچنین تجربهای داشتهاید به شما تبریک میگویم. تنها شما هستید که معنی عشق را فهمیدهاید. معنی دوست داشتن را. اگر نه به آن فکر کنید. ضرری ندارد.
ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺳﻤﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘ ﺧﻴﻠ ﺣﺴﻮﺩ ﻣﺮﺩ. ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺷﺎ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺮﺍ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺳﺎﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻪ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺩﻭﺗﺎﻳ ﺩﺭ ﻳ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺳﻤﺖ ﺑﻮﺩ ﻪ ﻣﺑﺎﻳﺴﺖ ﻣﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻣﺮﺩ. ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﺍﻳﻨﻄﻮﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﻳﺰ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺴﺎﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺩﺍﺩ. ﺗﺎﺯﻩ ﻳ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺭﺍﺿ ﺗﻨﺒﻞ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺴﺘﺶ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﺸﺖ ﻳ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺮﺍ ﻃﺒﻘﻪ ﺁﺧﺮ ﻴﺪﺍ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﻣﺎﻧﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ. ﻫﺮ ﺲ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻃﺒﻘﻪﺍ ﺩﻤﻪ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺯﺩ، ﺍﻳﻦ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺳﻤﺖ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺭﻓﺖ. ﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﺗﺮ ﺑﻮﺩ. ﺍﻳﻦ ﻗﺪﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻪ بالاخره ﻳ ﺭﻭﺯ ﻗﻠﺒﺶ ﺮﻓﺖ. ﺩﻳﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻫﺪ. ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ. ﻧﻔﺴﺶ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻳ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﺯ ﺷﺎﻧﺲ ﺍﻭ ﻣﺴﺎﻓﺮﺵ ﺭﻳﻴﺲ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺮﺖ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘ ﻗﻠﺒﺶ ﺮﻓﺖ، ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻤ ﺮﺩﻧﺪ. ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ، ﺑﻪ ﺭﻳﻴﺲ ﺷﺮﺖ. ﺭﻳﻴﺲ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ ﺩﻳﺮ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ. ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﺑﺸﻮﺩ. ﻓﺮﺩﺍﻳﺶ ﻳ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺗﺎﺯﻩ ﺟﺎﻳﺰﻳﻨﺶ ﺮﺩﻧﺪ.
این مطلب داستان فیلم باشگاه مشتزنی را لو خواهد داد. اگر میخواهید فیلم را ببینید مطلب را نخوانید. اکران فیلم باشگاه مشتزنی (Fight Club) چندان موفقیتآمیز نبود اما این فیلم به تدریج به یکی از مهمترین، موثرترین و بانفوذترین فیلمهای سینمایی شد. به تازگی لیستی از فیلمهای تاریخ سینمای میدیدم که غیرقابل پیشبینیترین پایانها را داشتند باشگاه مشتزنی جزء ده فیلم این لیست بود. کارگردان این فیلم دیوید فینچر بزرگ است و فیلمنامه آن را جیم اولس بر اساس رمانی از چاک پالانیوک نوشته است. در این فیلم ادوارد نورتون نقش روایتگر را بازی میکند و برد پیت در نقش تایلر داردن ظاهر میشود و هلنا بونهم کارتر هم ایفای نقش مارلا زینگر را به عهده دارد.
راوی کارمند یک کمپانی اتومبیلسازی است و کارش برآورد کردن میزان خسارتهای ماشینهایی است که تصادف کردهاند. او از مشکل بیخوابی شدیدی رنج میبرد ولی پزشک از تجویز دارو به او خودداری میکند و در عوض به او پیشنهاد میکند که با گروههای حمایتکننده از بیماران سرطانی و لاعلاج دیدار کند تا معنی واقعی درد و رنج را درک کند. او با عضویت در این گروهها و جا زدن خود به عنوان بیمار و با دیدن بیماران لاعلاج احساس پریشانی میکند. به تدریج مشکل بیخوابیاش حل میشود. ولی همچنان تظاهر به مریض بودن میکند و در جلسات سایر بیماریها هم شرکت میکند تا اینکه در همین جلسات با زنی به نام مارلا زینگر آشنا میشود که او هم در تمام این جلسات حضور دارد. نتیجه آشنایی با مارلا زینگر بازگشتن بیماری اوست.
توصیه میکنم مطلب
سرگذشت شگفتانگیز امیلی پولن را هم بخوانید.
راوی در یکی از سفرهای کاری خود در هواپیما با شخصی آشنا میشود به نام تایلر داردن که فروشنده صابون است. وقتی به خانهاش برمیگردد متوجه میشود آپارتمانش بر اثر انفجار ویران شده است. سپس با تایلر تماس میگیرد و با او در یک بار قرار میگذارد و ماجرا را به او میگوید و از او درخواست میکند که شب در خانه تایلر بخوابد. تایلر به شرطی قبول میکند که راوی او را کتک بزند. راوی هم قبول میکند و دو نفری در بیرون بار به دعوا و کتککاری مشغول میشوند. او سپس به خانه ویرانه تایلر میرود. بعد از مدتی این دو نفر در زیرزمین همان بار یک باشگاه مشتزنی تاسیس میکنند. جایی که آدمهای غمگین و سرخورده به جان هم میافتند و یکدیگر را کتک میزنند. وقتی مارلا زینگر در مصرف مواد زیادهروی میکند تایلر او را نجات میدهد و بعد رابطه نزدیکی بین آنها ایجاد میشود ولی تایلر به راوی سفارش میکند در مورد او حرفی به مارلا نزند. به تدریج باشگاه مشتزنی تبدیل میشود به یک پروژه تخریب و هدفش را بیشتر برای فعالیتهای تخریبی ضد سرمایهداری متمرکز میکند. باشگاه مشتزنی نقش شبکهای را ایفا میکند که هدفش تخریب در سطح شهر است. راوی کمکم میفهمد از فعالیتهای تایلر کنار گذاشته شده است. بعد از یک مشاجره شدید بین راوی و تایلر، تایلر از زندگی راوی ناپدید میشود. بعد از اینکه چند نفر از اعضای گروه در یک ماموریت کشته میشوند راوی پروژه را متوقف میکند و به دنبال تایلر به سراسر کشور سفر میکند. در این سفر متوجه میشود که باشگاههای مشتزنی در اکثر شهرهای کشور ایجاد شده و سپس یکی از اعضای گروه او را با نام تایلر شناسایی میکند. یک گفتگوی تلفنی با مارلا هویت راوی را کاملاً مشخص میکند و میفهمد تایلر شخصیت دوم خودش است. پس از آن راوی متوجه میشود که تایلر دور از چشم او چند تماس تلفنی داشته و قصد دارد چندین شرکت عمده کارت اعتباری را با هدف فلج کردن شبکه مالی کشور از بین ببرد. راوی در کمک گرفتن از پلیس هم ناموفق است چون اکثر ماموران پلیس خودشان عضو پروژه تخریب تایلر هستند. سرانجام راوی تلاش میکند جلوی وقوع انفجار در زیرزمین یکی از ساختمانها را بگیرد. او با تایلر درگیر میشود و پس از بیهوش شدن توسط تایلر به طبقه بالای یکی از ساختمانها برده میشود تا شاهد انفجار قریبالوقوع شهر باشد. در همان حال تایلر سلاحی را به سمت راوی میگیرد و راوی متوجه میشود که آن دو در اصل یک نفر هستند و خود اوست که سلاح را رو به خودش نگه داشته است. او سلاح را به سمت دهانش میبرد و شلیک میکند بدون اینکه کشته شود. توهم تایلر در هم میشکند و تنها جای زخمی در پشت سر راوی باقی میماند. سپس اعضای پروژه تخریب مارلای ربوده شده را نزد راوی میآورند و آنها را تنها میگذارند. ناگهان صدای انفجار شنیده میشود و آنها از پشت پنجره شاهد نابودی تمام شبکههای مالی شهر هستند.
این روزها همه چیز حول کامپیوتر میچرخد. انگار دیگر کسی نمیتواند یک خانه بسازد مگر اینکه یک مشاور با پیراهن خیلی تنگ اول لپتاپش را باز کند. مگر کلوسئوم و اهرام مصر را هم به همین ترتیب ساختهاند؟ خداوندا در سال ۱۸۸۹ توانستند برج ایفل را بسازند ولی این روزها امکان ندارد بتوانند یک خانه سه طبقه مسخره بسازند بدون این که وقفه توی کارش بیفتد و آن هم به این خاطر که یک نفر باید برود و باتری گوشی موبایلش را شارژ کند.
از کتاب مردی به نام اوه – نوشته فردریک بکمن – ترجمه ساناز تیمورازف – نشر نون
اگر بدانید کسی مشکل قلبی دارد چگونه با او برخورد میکنید؟ یا مثلاً اگر بدانید کسی کلیهاش پیوندی است، بیماری صرع دارد، چربی خون یا دیابت دارد و اصلاً هیچکدام از اینها اگر کسی پایش شکسته باشد چه برخوردی با او میکنید؟
منطق و عاطفه انسانی حکم میکند که با آن شخص در هر زمینهای که مشکل دارد مدارا کرد. هیچکس خودخواسته بیماری قلبی نگرفته، خودخواسته صرع ندارد و ایضاً کسی دوست ندارد پایش شکسته باشد. هیچکس را به خاطر بیماری نباید تحقیر کرد بلکه باید تا حد امکان کمکش کرد تا زندگی راحتتری را تجربه کند.
اصلاً بیماری یعنی چه؟
بیماری یعنی یکی از اعضای بدن کار خود را به درستی انجام ندهد. فرقی ندارد چه عضوی باشد. قلب، کلیه، ریه، دست، پا. حتی چشم و گوش و زبان.
اما ظاهراً این سه تای آخری استثناء هستند. متاسفانه در جامعه خیلی میبینیم که اگر کسی در صحبت کردن مشکل دارد و با لکنت حرف میزند دیگران خواسته یا ناخواسته او را تحقیر میکنند. با نمایش سر رفتن حوصله یا سعی در حدس زدن حرفهای آن شخص در واقع به آن شخص توهین میکنند.
برخی افراد مشکل شنوایی دارند و اطرافیان آنها مدام در حال تحقیر کردن آنها هستند. تحقیر کردن فقط این نیست که به آن شخص بگویی کر، کور یا لال. همین تغییرات چهرهای، ناراحتی و عصبانیت هم برای آن شخص مصداق تحقیرند.
همین مساله در مورد افراد کمبینا هم فراوان پیش میآید. آدمها همیشه شرایط دیگران را از دریچه چشم و گوش خود میبینند. هیچوقت نمیتوانند خود را جای آن شخص بگذارند. پس اگر کسی کمبینا، کمشنوا یا دارای لکنت بود به راحتی به او توهین و به اشکال مختلف (تاکید میکنم شاید ناخواسته) او را تحقیر میکنند.
کافی است یک لحظه خودشان را جای او بگذارند و صدای خرد شدن شخصیتش را بشنوند.
این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر
وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین
وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق
بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
درباره این سایت